ملکه جدیدی آمد و جایگزین ملکه قبلی شد .
ملکه جدید به زیبایی و درخشندگی ملکه قبلی حتی یکم بالاتر بود . او انتخاب مردم بود .
ملکه جدید با بقیه فرق داشت . او دوستی داشت که انسان بود !
هیچ وقت ، هیچ خرس پاستیلی ، با انسان دوست نشده بود .
ملکه آن دوست را از جنگل آورد . نامش ترانه بود و اسم ملکه هم لالایی !
اگر اسم این دو دوست را کنار هم بگذاریم ، می شود ترانه لالایی ! جالب است نه ؟!
ملکه به تمام مردم گفت : از الان ، ترانه یکی از شهروندان اینجاست . همه شما شهروندان باید بدانید که از امروز ترانه دختری است 12ساله و مشاور من . همه شهر تعجب کردند .
پرچه گفت : اما ملکه این کار .
ملکه حرف پریچه را برید و گفت : و هر شش خرس باید با او همراه باشند .
ملکه به همراه خرس ها و ترانه به قصر رفت . ترانه بعد از رفتن ملکه به اتاقش ، به شش خرس گفت : من همه چیز را در مورد شما می دونم ولی درخواستم از شما این است که مرا تنها بگذارید .
شش خرس نگاهی به هم کردند و گفتند : ما می رویم ولی به ملکه چیزی نگویید .
بعد ترانه رفت تو اتاق خودش و به چیزی بسیار عالی فکر کرد . البته بعد از افکارش به خواب فرو رفت و رویایی حقیقی دید .
و این داستان ادامه دارد .
#بانوی سبز
درباره این سایت