فصل چهارم .

بهترین و بدترین روز زندگیم .

 

 

بعد از جستجو در دره ی مارها ، جولیا با بیلی به جاده رفتند .

شب بود . وقتی دیگر اسب ها توان راه رفتن نداشتند ، هردو ایستادند و شب را آنجا گذراندند .

هنوز در دره ی مارها بودند . بیلی چادر را برپا کرد . گاز کوچکشان را گذاشت و بعد رفت و ماهیتابه را بر روی گاز گذاشت . جولیا خسته بود و پاهایش تاول زده بود .

موهای ژولیده و بلوندش باز شده بود و دورش ریخته شده بود . باز هم بهترو زیبا تر از سوزی شده بود .

مثل همیشه .

بیلی رفت و کنار او نشست . بعد موهای او را با شانه ای که جولیا آورده بود شانه زد ولی جولیا هیچ اعتراضی نکرد . بعد که موهایش مرتب و شد ، مثل همیشه ، به بیلی گفت : « هنوزم نامزدتم ؟ »

بیلی گفت : « بله ! هنوز هم نامزد من هستی . ممممم . چیزه . هنوز از دست من عصبانی هستی ؟

تا حالا عصبانی شدن تو را ندیده بودم . فقط عصبانی شدن سوزی را دیده بو .»

جولیا حرف بیلی را قطع کرد :

«لطفا دیگه از سوزی حرف نزن ! نمی خوام چیزی درباره اش بدونم ! ببخشید که عصبانی شده بودم !

دیگه عصبانیتم را نمی بینی ! »

جولیا در دلش از دست سوزی ناراحت و عصبانی بود . چون تمام حرف های بیلی راجب او بود و بیلی جولیا را با سوزی مقایسه می کرد .

بغض کرده بود ولی نمی خواست گریه کند . فعلا نه . برای همین به بیلی گفت : « من میرم بخوابم . »

بعد بلند شد . بیلی گفت : « تو که هنوز شام نخوردی ! تازه مسواک نزدی ! »

جولیا ایستاد و قرمز شد . بعد سریع برگشت و سر جای قبلی اش نشست و بلافاصله صدای شکم گرسنه ی جولیا سکوت دره را شکست . جولیا بیشتر قرمز شد . این را مطمئن بود .

بیلی از ته دلش قهقهه زد . جولیا او را نگاه کرد ودر دلش گفت : تا حالا قهقهه ی بیلی را ندیده بودم .

از نظر جولیا اون روز بهترین و بدترین روز زندگی اش بود .

و این داستان ادامه دارد .

#بانوی سبز 


مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

بیت کوین رنگین کمان Rozhai me فریاد یک سکوت. فریاد زیر آب Strategy Management Austin اینستاگرام پلاس|instagramplus Jennifer طراحی سایت لاراول در تهران