فصل سوم
دره ی مارها .
در راه جولیا ساکت بود ولی بیلی با جولیا حرف می زد .
به او نام دره ها را یاد می داد ، نام درخت ها را یاد می داد و نقشه را به جولیا نشون می داد .
جولیا هم می دید و سرش را به نشانه ی تایید تکان می داد .
تو ذهنش شلوغ بود . بدجوری شلوغ بود . شبیه تگرگ خیلی شدید !
بیلی گفت : « جولیا ! می خوای بریم تو اون دره را ببینیم که آیا سوزی را دیدند ؟
تازه خوراکی هم می خریم و از آنها آدرس می گیریم . »
جولیا بالاخره گفت : « باشه . تو برو خوراکی بخر و منم از سوزی اطلاعات می گیرم . »
بیلی گفت : « بهتره کارهای مان را برعکس کنیم . چون من در اطلاعات گرفتن خوبم و تو در خوراکی گرفتن!»
جولیا پول را گرفت و به سمت مغازه رفت . خانمی آنجا بود با چشم هایی آبی رنگ . مثل چشم های خودش.
موهایش نقره ای ولی پیر نبود . بسیار جوان و سرحال بود . سمت خانم رفت و گفت : « ببخشید شما این خانم را با یک آقای عینکی ندیدید ؟ » و عکسی را از جیبش در آورد و صورت زیبای سوزی را نشانش داد . خانم اول به سوزی نگاهی انداخت و بعد به جولیا . به او گفت : « آدم های زیادی از اینجا گذشتند . اما فکر می کنم این خانم جوان را دیده باشم . با آقایی که شبیه شوهرش بود . داشتند با درشکه از اینجا رد می شدند . اما ، تو با این خانم به هیچ عنوان شباهتی ندارین . چرا دنبالش هستی ؟ »
جولیا گفت : « این خانم خواهر بزرگ ترم است و من دارم دنبالش می گردم چون با این آقای عینکی از شهرمان رفتند و چند روز است که خبر مردنش آمده و حتی یک جنازه با لباسی که مادرم برایش دوخته بود ، پیدا شده . همه ی شهر فکر می کنند که او مرده و حتی برایش مراسم خاک سپاری هم گرفتند !
ولی من و دوستم باور نکردیم . برای همین با هم اومدیم دنبالش بگردیم و از اطلاعاتتون ممنونم .
اگه میشه بیشتر به من اطلاعات بدید . » خانم گفت : « چه اتفاق وحشتناکی ! امیدوارم خواهرت را پیدا کنی . من دیگه هیچی از اون دوتا نمی دانم .
ولی مثل اینکه دوستت دارد نگاهت می کند ! »
جولیا برگشت و بیلی را دید که دارد نگاهش می کند . عکسی در دست داشت ؛ ولی جولیا نمی توانست آن را ببیند .
بیلی گفت : « مگه به تو نگفتم با کسی درباره ی سوزی حرف نزن ؟ تو قرار بود فقط خوراکی سفر را بخری و بعد بیای بیرون . »
جولیا سرخ شد . حداقل خودش این را احساس کرد وبعد به آرامی گفت : « اما این خانم اونارو دیده . اونارو با هم در درشکه دیده . منم داستان رو گفتم و خب .خب . اونم خواهرمه(اینجا صدای سوزی با عصبانیت مخلوط شده بود) دوست ندارم بدون اطلاعات از جایی به جای دیگر بروم . درضمن . الان خوراکی هارو می گیرم . تو برو بیرون ! »
بعد بیلی با گوشت ،نان ، آبمیوه و بیسکوئیت آمد جلوی جولیا و به خانم گفت : « معذرت می خوام ! نامزدم یکم عصبانی شده !! لطفا این هارو حساب کنید . »
جولیا صورتش را بالا آورد و به بیلی نگاه کرد . بیلی گفته بود نامزد ! یعنی دروغی گفته بود یا واقعی ؟!
خانم گفت : « اوه ! جولیا گفت شما دوستش هستید . ولی فکر کنم نامزدش هستید . البته که اشکالی ندارد .
همه عصبانی می شوند دیگر . خب ، شد 11دلار . ممنون به خاطر خرید ! »
بیلی سر تکان داد و دست جولیا را گرفت و خوراکی هارا برد . عکس هنوز در دست جولیا بود . کوله هایشان را به همراه خورجین ها بر روی اسب ها گذاشتند . بعد بیلی دست جولیا را روی "بلا" گذاشت و به او گفت : « دیگه از این کارها نکن و یادتم باشه که من نامزدتم !
البته فقط در دره ی مارها و جاهایی که مردم هستند . »
جولیا سر تکان داد . اما به نشانه منفی . به بیلی گفت : « من نمی خوام الکی به عنوان نامزدت باشم . » بیلی تعجب کرد ؛ گفت : « مطمئنی؟ تو که همیشه می خواستی نامزد من باشی . »
جولیا گفت : « چون نمی خوام حس خوبی داشته باشم . » بیلی گفت : « ولی به هر حال باید اینجوری باشیم . چون مردم الان ما رو به چشم نامزد هم میبینن . »
و این داستان ادامه دارد .
#بانوی سبز
درباره این سایت