kafe-ketab



 

ترانه با شش خرس به اتاقش رفت . در تخت نرمش فرو رفت و به آنها گفت : حالا باید به باغچه ام برسم . نباید ملکه را ناراحت کنم ، باید باغچه را سرحال کنم . شش خرس گفتند : درسته بانوی من . ملکه از دیدن باغچه شما خیلی خوشحال شدند . امیدوارم در سرزمین پاستیلی از این نوع باغچه ها زیاد شوند . 

ترانه با سر خود آنها را تایید کرد . بعد به آنها گفت : لطفا برید بیرون و استراحت کنید . می خواهم استراحت کنم . 

به همه بگویید مزاحم من نشوند ، می خواهم استراحت کنم . 

بعد از سه ساعت ترانه بیدار شد . آلوچه به اتاقش آمد و گفت : ملکه شمارا احضار کردند ، گویا با شما کار مهمی دارند . 

ترانه به اتاق ملکه رفت . ملکه دستور داد به غیر شش خرس و ترانه ، هیچکس آنجا نباشد . بعد از رفتن آنها ملکه گفت : 

من سه سال دیگر خواهم مرد . وقتی من مردم ترانه باید ملکه شود . 

ترانه گفت : ملکه من سال دیگر مردم این شهر را خوشبخت می کنم . مطمئن باشید که لیاقت این رتبه را خواهم داشت . 

بعد از سه سال ملکه لالایی مرد . حالا نوبت ترانه بود که ملکه شود . 

جشن ترانه تمام شد و او دستور داد تا به همه مردم پول بدهند تا هر چیزی که می خواهند بخرند . مردم که نمیدانستند چه خبر است ، سریع پول ها راگرفتند و برای خودشان چیزهایی خریدند .

ملکه ترانه در جشن به آرامی گفت : داستان من هم تمام شد . 

#بانوی سبز 


 

وقتی ترانه بیدار شده بود ، صبح شده بود .

ترانه شش خرس را صدا زد و از آنها خواست تا لباس های مخصوصش را به او بدهند . ترانه دست و صورتش را شست و لباس هایش را پوشید . 

به شش خرس گفت : من می خواهم ملکه راببینم ، آیا بیدار هستند ؟! ملوچه گفت : بله بیدار هشتند .

ترانه به اتاق پادشاهی ملکه رفت ، عرض ادب کرد و گفت : من درخواستی از شما دارم . 

ملکه گفت : بگو ، می شنوم .

ترانه مکثی کرد و گفت : خب . من . یک باغچه می خواهم !

ملکه تعجب کرد و خندید . شش خرس از رفتار ملکه تعجب کردند و به او نگاه کردند . ملکه گفت : در سرزمین پاستیلی خیلی زیاد باغچه داریم ، تو کدام را می خواهی ؟

ترانه گفت : من باغچه هایی با گل های سوسن ، رز ، داوودی ، بنفشه و. می خواهم . من می خواهم باغچه ای پر از گل های زیبا داشته باشم . 

ملکه گفت : باشه ! تو با شش هرس برو و هر چه برای باغچه ات می خواهی بخر . 

بعد از مدتی کوتاه ، تمام لوازم باغچه خریده شد . ترانه و شش خرس باغچه را ساختند . ملکه آمد و باغچه را دید و ایستاد . 

او خشکش زد . بعد ناگهان قدم برداشت و به سمت باغچه رفت . ترانه به او گفت : باغچه من امادهست . 


 

ملکه جدیدی آمد و جایگزین ملکه قبلی شد .

ملکه جدید به زیبایی و درخشندگی ملکه قبلی حتی یکم بالاتر بود . او انتخاب مردم بود . 
ملکه جدید با بقیه فرق داشت . او دوستی داشت که انسان بود !
هیچ وقت ، هیچ خرس پاستیلی ، با انسان دوست نشده بود .
ملکه آن دوست را از جنگل آورد . نامش ترانه بود و اسم ملکه هم لالایی !
اگر اسم این دو دوست را کنار هم بگذاریم ، می شود ترانه لالایی ! جالب است نه ؟!
ملکه به تمام مردم گفت : از الان ، ترانه یکی از شهروندان اینجاست . همه شما شهروندان باید بدانید که از امروز ترانه دختری است 12ساله و مشاور من . همه شهر تعجب کردند . 
پرچه گفت : اما ملکه این کار .
ملکه حرف پریچه را برید و گفت : و هر شش خرس باید با او همراه باشند . 
ملکه به همراه خرس ها و ترانه به قصر رفت . ترانه بعد از رفتن ملکه به اتاقش ، به شش خرس گفت : من همه چیز را در مورد شما می دونم ولی درخواستم از شما این است که مرا تنها بگذارید .
شش خرس نگاهی به هم کردند و گفتند : ما می رویم ولی به ملکه چیزی نگویید .
بعد ترانه رفت تو اتاق خودش و به چیزی بسیار عالی فکر کرد . البته بعد از افکارش به خواب فرو رفت و رویایی حقیقی دید .
و این داستان ادامه دارد .
#بانوی سبز

 

روزی بود و روزگاری .

سرزمینی در آن سوی ابرها وجود داشت که همه آنجا پاستیلی بودند .

شش نفر از این پاستیل ها ؛ خیلی معروف بودند . می دانید چرا ؟!!

چون آنها مشاورین ملکه شهر پاستیلی بودند . 

حدود 40 سال می گذشت که ملکه شهر پاستیلی گم شده بود .

راستی اسامی این 6 مشاور این بود : کلوچه ،‌ ملوچه ،‌ الوچه ،‌ تربجه ،‌ پیازچه و پریچه بود .

می دانید اسم آنها چرا با هم ،‌ هم آواست ؟ چون آنها با هم خواهر و برادر هستند . پریچه خواهر کوچک تر آنها بود .

5 برادر بزرگتر ، ملکه را پیدا کرده بودند . پریچه که از همه کوچک تر بود ؛ پرسید : مطمئنید که ملکه را پیدا کردیم ؟ 

کوچه گفت : بله ، مطمئنیم .

آنها رفتند و رفتند تا به خانه ی نسبتا کوچکی رسیدند که نسبت به خانه ثروتمندان کمی کوچک تر بود .

6 خرس قصه ما ؛ به سه گروه دو نفره تقسیم شدند تا اتاق های خانه را بگردند که در آخرین اتاق باز شد و همه متعجب شدند .

بله !!! ملکه شهر قصه ما ، آنجا بود . در اطراف ملکه در آن اتاق ، هاله نور عجیبی بود .

برادران خرسی به ملکه ادای احترام کردند و از ملکه خواستند تا علت غیبت خویش را بازگو کند . 

ملکه این چنین پاسخ داد : من می خواستم بفهمم که مردم بعد از من چگونه روزگار خویش را می گذرانند . حال فهمیدم ؛ پس باید بروم و دره ای خود را پرت کنم تا بمیرم .

تربچه گفت : آخر چرا ؟

ملکه گفت : چون کسی بعد از 40 سال مرا دیده است . من با خودم عهد بستم ، وقتی کسی مرا دید ، باید بمیرم و حالا وقتش رسیده است .

ملکه و مشاورینش به دره رفتند و 6 خرس ملکه را در حال مرگ دیدند و بعد از چند لحظه ملکه مرد.

و این داستان ادامه دارد .

#بانوی سبز 


 

 

صبح که بیدار شدند لباس های نو و زیبایشان را پوشیدند و به اتاق صبحانه خوری  رفتند .

رزا مادرش را آشفته و نگران  ، در حال صحبت با یکی از خدمه دید و سوزان به کنار مادر رفته و گفت : "مادر ، اتفاقی 

افتاده؟"

مادرگفت :"هیچی جان  دلم ! برو در جای خودت کنار پدر بنشین ."

سوزان پذیرفت و بعد رفت . حالا رزا تنها بود .  ولی چیزی نمی شنید .

وقتی داشت به اتاق صبحانه خوری می رفت ، اتاق بسیار زیبا و نورانی مادر دید . رفت داخل و کاغذی را روی میز دید . آن

 را برداشت و خواند .

ناگهان رزا جا خورد و سرش گیج رفت . نامه ای از طرف یتیم خانه به خانم آنا .

در نامه نوشته بود :"اگر می خواهید که سوزان و رزا را از خانه بیرون کنید و آنها را دوباره به یتیم خانه بفرستید ، امضا و 

اثر انگشت را پای این نامه وارد کرده و ارسال نمایید ."

جالب تر اینکه اثر انگشت توماس در نامه بود .

یعنی پدر از آنها بدش می آمد ؟؟!!

آیا خانم آنا نامه را امضا می کرد ؟؟!!

همه این سوال ها ناگهان در ذهن رزا شکل گرفت . اگر آنها به یتیم خانه بروند باز چه کسی سرپرستی آن ها را قبول می کرد ؟؟

و این داستان ادامه دارد .

#بانوی سبز


 

 

پس از غذا خوردن ، رزا در خانه اتاق نوازندگی را پیدا کرده و به سوزان گفت : "بیا کمی ساز بزنیم". سوزان هم قبول کرد .

سوزان  رو به روی پیانو نشسته و رزا نیز بر روی نشست و شروع به نواختن آهنگ "در روزی جادویی" از "ریچارد راجرز"کرد و به همراه آن سوزان شروع به نواختن پیانو کرد. اتاق را صدای سازها پر کرده بود ، صدایی آرامشبخش .

مادر و پدرشان  به آنها نگاه می کردند و از صدای موسیقی لذت بردند .

بیشتر از اینکه صدای هر دو ساز صدایی زیبا درآورد ، صدای ساز دهنی زیبا بود .

از میان هر دو ساز ، صدای ساز دهنی جلوه ای  دیگری می یافت .

صدای اولی نوای اصلی را تعیین می کرد ، دومی صدایی رسا و زیبا بود  و در آخر ، صدایی غمگین و همراه با گریه داشت

 . هرسه با هم در یک ساز دهنی !!!!!

صدای زیبای ساز دهنی در مقایسه با صدای پیانو بهتر و زیباتر بود و حتی پیانو در مقابل ساز دهنی ساکت شد و فقط

 صدای ساز دهنی در همه جا پیچیده بود .

وقتی موسیقی  به پایان رسید ، همه او را تشویق کردند . مادر و پدر ، خدمتکاران ، سوزان و حتی ساز دهنی !

ساز دهنی با حسی که در رزا به وجود اورده بود ، او را به وجد می آورد .

موقع خواب شده بود ، رزا و سوزان  در اتاق  جدیدشان بودند .

لباس های خواب را پوشیده و در تخت هایشان دراز کشیده بودند . سوزان با زبان اشاره به رزا گفت : "مادر و پدرمان 

خیلی مهربان هستند ."

رزا نیز سرش را به نشانه تایید تکان داد و بعد خوابیدند .

 و این داستان ادامه دارد .

#بانوی سبز


 

 

وارد خانه مادر و پدر شدیم . بسیار گران و مجلل بود . مثل قصرها بود . سوزان داشت می چرخید و همه اتاق ها را نگاه میکرد .

با زبان اشاره به رزا گفت :" چه اتاق های  بزرگ و زیبایی ! پنجره هایی با پرده های بلند و تک رنگ و اتاق هایی رنگارنگ !"

رزا هم گفت :"بله ! بسیار عالی است ."

سوزان و رزا با هم به خرید وسایل اتاق و خودشان رفتند ، البته با پدر و مادرشان !

وقتی به مرکز خرید بزرگی رسیدند ، به طبقه های لباس های نوجوانان رفتند . در آنجا لباس هایی به طرح گل های باغ 

خانه و پروانه ، لباس هایی ساده و تک رنگ ، لباس  های خواب ، لباس های مجلسی ، لباس های پشمی و گرم و لباس

 هایی براق خریدند .

به طبقه ی وسایل اتاق رفتند و دو تخت آبی  و صورتی خریدند ، دو لیوان طرح دار ، پرده رنگی با طر ح گلهای رز و 

سوسن  ، یک میز به رنگ آبی  با صندلی هایی به رنگ صورتی  و چند تابلوی زیبا برای  دیوارها خریدند .

برای خرید وسایل مدرسه ی آنها به طبقه سوم رفته و کیف هایی به رنگ های سبز و بنفش ، جامدادی هایی به رنگ 

های زرد و بنفش ، مدادهایی طرح دار و پاک کن و ماژیک ها و . خریدند . پس از خرید ، به خانه برگشتند و غذایی 

خوشمزه و خوش رنگ خوردند.

و این داستان ادامه دارد .

#بانوی سبز 


 

رزا ، سازش را روی لب های  کوچک نرمش بودند گذاشت . 

آهنگ "وطن زیبا" را زد . همه به باران خیره شده و آهنگ زیبای ساز دهنی گوش می کردند . 

وقتی تمام شد و رزا چشم های سیاهش را باز کرد ، دید همه به او خیره شدند ، همه او را تشویق کردند .

بعد خانم جولیا در را باز کرد و گفت : "رزا و سوزان ، بیایند بیرون ."

هر دو به اتاق خانم جولیا رفتند .

دیدند زن و مردی  با لباس هایی زیبا جلوی آنها نشسته اند . خانم با زبان اشاره به آنها گفت :

"من خانم آنا ، مادرتان و این هم توماس پدرتان است . من به شما گل دخترا برای شادی خانواده احتیاج دارم .

شما نوازنده های ماهری هستید . ما هم پیانو ، فلوت و ساز دهنی داریم تازه گیتار هم داریم ."

سوزان خوشحال شد و مادر را بغل کرد . رزا هم در فکر فرو رفته بود . به خودش گفت :

"چرا من ؟ چرا من که کم شنوا هستم را انتخاب کرده اند ؟

توماس هم گفت : "سلام رزا و سوزان ؛ من پدر جدیدتان هستم ."

و این داستان ادامه دارد .

#بانوی سبز


فصل ششم .
منو یادتونه؟


به خانه که رسیدیم ، به مامان و بابا همه چیز را توضیح دادیم و گفتیم اگر می شود من و بیلی با هم ازدواج کنیم و مامان هم گفت : « چرا که نه ! اصلا عروسی هردو زوج را با هم می گیریم ! »

من و سوزی با هم گفتیم : « نه ! » بعد بابا گفت : « باشه . هرکی مال خودش . »

موقع عروسی آقای آیلستی و سوزی مامان گریه کرد . بیلی و من هم به همه گفتیم که قرار است ازدواج کنیم .

همه به هم تبریک گفتیم و قبری که به جای سوزی گذاشته بودیم را کندیم .

***
سال بعد
« بالاخره من و بیلی ازدواج کردیم ! »

 

#بانوی سبز 


فصل پنجم .

شایدم نه !

 


 

وقتی شام خوردند ، با صدای درشکه بیدار شدند . بیلی که بیدار شد ، رفت بیرون از چادر به جولیا گفت :

« منظم که شدی بیا بیرون . یکی منتظرته ! »

جولیا از شنیدن این حرف تعجب کرد . سریع خودش را با آبی که بیلی گذاشته بود شست و بعد موهایش را که مرتب کرد ، بافت و لباسش را عوض کرد . بعد رفت بیرون از چادر و درشکه ای را دید که روی آن خانمی با لباسی شبیه لباس سوزی بود نشسته بود !

آقایی عینکی که عینک اش کاملا شبیه به عینک آقای عینکی بود ، کنار خانم نشسته بود !

بعد جولیا با شجاعت صورت هردو را دید . صورت زن . کپی سوزی بود ! آقا هم کاملا شبیه آقای عینکی بود ! جولیا لحظه ای تعادل خودش را از دست داد اما بیلی نجاتش داد و حقیقت را گفت :

« خب . شاید گیج شده باشی . این خانمی که می بینی کاملا شبیه سوزی است و این آقا هم کاملا شبیه آقای آیلستی است . راستش کاملا درست است . سوزی اومده !! » آقای آیلستی ؟

بذارین قضیه را ساده کنم . این خانم و آقا ، سوزی و آقای عینکی هستند ؟ یعنی ما سوزی را پیدا کردیم ؟
جولیا گفت : « این . این . امکان ندارد ! امکان ندارد ! اما . چجوری ؟ ما که دنبال شما بودیم اما پیدا نشدید ، حالا خودتون اومدین دنبال ما ؟ بیلی توضیح میدی ؟ »

بیلی گفت : « شاید سوزی بتونه . »

سوزی گفت : « خواهر من برگشتم ! من با آقای آیلستی برگشتم . من رفته بودم دانشگاه ! با آقای آیلستی ! ببخشید همینطوری سر خود عمل کردم . اما دیگر نمی توانستم . »

اشک از چشم های جولیا ریخت و سوزی او را بغل کرد . جولیا خودش را بیرون کشید و با چشم های اشکی به خواهرش نگاه کرد . گفت : « میدونی چقدر سختی کشیدم ؟ تمام مدت با حقایقی روبه رو شدم که حتی نمی توانی تصورش کنی . بعد تو . تو رفته بودی دانشگاه ؟ میدونی که من چقدر زخم شده ام ؟ میدونی چقدر گریه کردم ؟ تو که هیچی نمیدانی . »

بعد رو به بیلی کرد و گفت : « باید وسایل را جمع کنیم و با هم بریم . باید بریم خانه . با سوزی و نامزدش !بدو باید جمع کنیم ! باید برای تو و پنی هم عروسی بگیریم ! » بیلی دست های جولیا را گرفت و او را متوقف کرد ؛

« جولیا ! چی داری میگی ؟ من . من . دوست دارم ! » جولیا خشکش زد . دوستم دارد ؟

بیلی من را دوست دارد ؟ یعنی ممکنه ؟ وای خدایاااا !

حالا چه کار کنم ؟ به او چه بگویم ؟ جولیا گفت : « بیلی ؟ تو من را دوست داری ؟ یعنی نمیخوای با پنی ازدواج کنی ؟ یعنی من را بیشتر دوست داری ؟ » بیلی سر تکان داد و بعد گفت : « دیگه بهتر است راه بیافتیم .

باید بریم خبر ازدواجمون را به همه بگیم . خبر پیدا شدن سوزی را به همه بگیم . »

آقای آیلستی گفت : « فکر کنم کسی به یاد من نبوده باشد . » بعد همه خندیدند و به راه افتادیم . بعد از کلی رفتن به دره ی مارها رسیدیم و بیلی گفت : « یادت باشه این دفعه نامزد واقعی منی ! » بعد خنده ی ریزی سر داد . منم قرمز شدم .

و این داستان ادامه دارد .

#بانوی سبز 


فصل چهارم .

بهترین و بدترین روز زندگیم .

 

 

بعد از جستجو در دره ی مارها ، جولیا با بیلی به جاده رفتند .

شب بود . وقتی دیگر اسب ها توان راه رفتن نداشتند ، هردو ایستادند و شب را آنجا گذراندند .

هنوز در دره ی مارها بودند . بیلی چادر را برپا کرد . گاز کوچکشان را گذاشت و بعد رفت و ماهیتابه را بر روی گاز گذاشت . جولیا خسته بود و پاهایش تاول زده بود .

موهای ژولیده و بلوندش باز شده بود و دورش ریخته شده بود . باز هم بهترو زیبا تر از سوزی شده بود .

مثل همیشه .

بیلی رفت و کنار او نشست . بعد موهای او را با شانه ای که جولیا آورده بود شانه زد ولی جولیا هیچ اعتراضی نکرد . بعد که موهایش مرتب و شد ، مثل همیشه ، به بیلی گفت : « هنوزم نامزدتم ؟ »

بیلی گفت : « بله ! هنوز هم نامزد من هستی . ممممم . چیزه . هنوز از دست من عصبانی هستی ؟

تا حالا عصبانی شدن تو را ندیده بودم . فقط عصبانی شدن سوزی را دیده بو .»

جولیا حرف بیلی را قطع کرد :

«لطفا دیگه از سوزی حرف نزن ! نمی خوام چیزی درباره اش بدونم ! ببخشید که عصبانی شده بودم !

دیگه عصبانیتم را نمی بینی ! »

جولیا در دلش از دست سوزی ناراحت و عصبانی بود . چون تمام حرف های بیلی راجب او بود و بیلی جولیا را با سوزی مقایسه می کرد .

بغض کرده بود ولی نمی خواست گریه کند . فعلا نه . برای همین به بیلی گفت : « من میرم بخوابم . »

بعد بلند شد . بیلی گفت : « تو که هنوز شام نخوردی ! تازه مسواک نزدی ! »

جولیا ایستاد و قرمز شد . بعد سریع برگشت و سر جای قبلی اش نشست و بلافاصله صدای شکم گرسنه ی جولیا سکوت دره را شکست . جولیا بیشتر قرمز شد . این را مطمئن بود .

بیلی از ته دلش قهقهه زد . جولیا او را نگاه کرد ودر دلش گفت : تا حالا قهقهه ی بیلی را ندیده بودم .

از نظر جولیا اون روز بهترین و بدترین روز زندگی اش بود .

و این داستان ادامه دارد .

#بانوی سبز 


فصل سوم 

دره ی مارها .

 

در راه جولیا ساکت بود ولی بیلی با جولیا حرف می زد .

به او نام دره ها را یاد می داد ، نام درخت ها را یاد می داد و نقشه را به جولیا نشون می داد . 

جولیا هم می دید و سرش را به نشانه ی تایید تکان می داد .

تو ذهنش شلوغ بود . بدجوری شلوغ بود . شبیه تگرگ خیلی شدید !

بیلی گفت : « جولیا ! می خوای بریم تو اون دره را ببینیم که آیا سوزی را دیدند ؟

تازه خوراکی هم می خریم و از آنها آدرس می گیریم . »

جولیا بالاخره گفت : « باشه . تو برو خوراکی بخر و منم از سوزی اطلاعات می گیرم . »

بیلی گفت : « بهتره کارهای مان را برعکس کنیم . چون من در اطلاعات گرفتن خوبم و تو در خوراکی گرفتن!»

جولیا پول را گرفت و به سمت مغازه رفت . خانمی آنجا بود با چشم هایی آبی رنگ . مثل چشم های خودش.

موهایش نقره ای ولی پیر نبود . بسیار جوان و سرحال بود . سمت خانم رفت و گفت : « ببخشید شما این خانم را با یک آقای عینکی ندیدید ؟ » و عکسی را از جیبش در آورد و صورت زیبای سوزی را نشانش داد . خانم اول به سوزی نگاهی انداخت و بعد به جولیا . به او گفت : « آدم های زیادی از اینجا گذشتند . اما فکر می کنم این خانم جوان را دیده باشم . با آقایی که شبیه شوهرش بود . داشتند با درشکه از اینجا رد می شدند . اما ، تو با این خانم به هیچ عنوان شباهتی ندارین . چرا دنبالش هستی ؟ »

جولیا گفت : « این خانم خواهر بزرگ ترم است و من دارم دنبالش می گردم چون با این آقای عینکی از شهرمان رفتند و چند روز است که خبر مردنش آمده و حتی یک جنازه با لباسی که مادرم برایش دوخته بود ، پیدا شده . همه ی شهر فکر می کنند که او مرده و حتی برایش مراسم خاک سپاری هم گرفتند !

ولی من و دوستم باور نکردیم . برای همین با هم اومدیم دنبالش بگردیم و از اطلاعاتتون ممنونم .

اگه میشه بیشتر به من اطلاعات بدید . » خانم گفت : « چه اتفاق وحشتناکی ! امیدوارم خواهرت را پیدا کنی . من دیگه هیچی از اون دوتا نمی دانم .

ولی مثل اینکه دوستت دارد نگاهت می کند ! »

جولیا برگشت و بیلی را دید که دارد نگاهش می کند . عکسی در دست داشت ؛ ولی جولیا نمی توانست آن را ببیند .

بیلی گفت : « مگه به تو نگفتم با کسی درباره ی سوزی حرف نزن ؟ تو قرار بود فقط خوراکی سفر را بخری و بعد بیای بیرون . »

جولیا سرخ شد . حداقل خودش این را احساس کرد وبعد به آرامی گفت : « اما این خانم اونارو دیده . اونارو با هم در درشکه دیده . منم داستان رو گفتم و خب .خب . اونم خواهرمه(اینجا صدای سوزی با عصبانیت مخلوط شده بود) دوست ندارم بدون اطلاعات از جایی به جای دیگر بروم . درضمن . الان خوراکی هارو می گیرم . تو برو بیرون ! »

بعد بیلی با گوشت ،نان ، آبمیوه و بیسکوئیت آمد جلوی جولیا و به خانم گفت : « معذرت می خوام ! نامزدم یکم عصبانی شده !! لطفا این هارو حساب کنید . »

جولیا صورتش را بالا آورد و به بیلی نگاه کرد . بیلی گفته بود نامزد ! یعنی دروغی گفته بود یا واقعی ؟!

خانم گفت : « اوه ! جولیا گفت شما دوستش هستید . ولی فکر کنم نامزدش هستید . البته که اشکالی ندارد .

همه عصبانی می شوند دیگر . خب ، شد 11دلار . ممنون به خاطر خرید ! »

بیلی سر تکان داد و دست جولیا را گرفت و خوراکی هارا برد . عکس هنوز در دست جولیا بود . کوله هایشان را به همراه خورجین ها بر روی اسب ها گذاشتند . بعد بیلی دست جولیا را روی "بلا" گذاشت و به او گفت : « دیگه از این کارها نکن و یادتم باشه که من نامزدتم !

البته فقط در دره ی مارها و جاهایی که مردم هستند . »

جولیا سر تکان داد . اما به نشانه منفی . به بیلی گفت : « من نمی خوام الکی به عنوان نامزدت باشم . » بیلی تعجب کرد ؛ گفت : « مطمئنی؟ تو که همیشه می خواستی نامزد من باشی . »

جولیا گفت : « چون نمی خوام حس خوبی داشته باشم . » بیلی گفت : « ولی به هر حال باید اینجوری باشیم . چون مردم الان ما رو به چشم نامزد هم میبینن . » 

 

و این داستان ادامه دارد .

#بانوی سبز


تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

pickuptoon ساخت کوره صنعتی ذغال لیمو وکبابی فروش انواع چوب سئو وب ایران خرید کتاب الکترونیکی پیچک پلاس Mahdyas فانوس رایانه Dianna شیــــل سیستم دانا متوسطه (دوره دوم)